محل تبلیغات شما



چهار حرف است.

اما سرشار از حرف.

دنیایی است زیر چادرش.

چادری که به رنگ پرستوی عشق است.

شاید.

دنیایی چروکیده.

دنیایی که با مهربانی اش بهم فهماند آفریده ی خداست.

فهماند آن همه احساس را از چه کسی به ارث برده است.

مادر !.

مادر چهار حرف است.

اما مادر بودن دنیایی از حروف.

مادر چتری است در هوای بارانی .

شاید هم.

کوهی در زمان بی پناهی.

این را در زمانی فهمیدم که رخش آسمان لرزه به جانم انداخت.

وقطره های کوچکی آغوششان را به سمت من باز کردند .

اما آغوشی دیگر بود که نگذاشت دست باران بهم برسد.

همان آغوشی که خودش در محاصره ی باران بود.

 اما آغوشش را از من دریغ نکرد .

در هوای سرد هاله ای از گرما شد.

شاید خودش تحمل کردن سرما و خیسی باران را بجان بخرد.

اما هرگز حاضر به عذاب کشیدن کودکش نخواهد شد.

چتر فرزندش میشود.

بدون آنکه در جستجوی چتری باشد.

شاید اگر در جستجوی چتر میبود.

دیگر نامش [مادر] نبود


عجیب است.

در دوران کودکی مان دوست داریم بزرگ شویم.

شاید بخاطر ان همه گفته هایی است که همه ی پیام های ان این است‌.

[تو کوچکی و نمیتوانی فلان کار را انجام دهی یا هر وقت بزرگ شدی فلان کار را انجام بده]

شاید نباید همه ی کارهایی که در ان زمان توانایی انجام دادنشان را نداشتیم به گردن کوچکی مان می انداختند.

شاید بخاطر همه ی ان گفته هاست که ارزوی کودکی مان بزرگ شدن بود.

میتوان گفت با رویای بزرگ شدن کودکی مان را از دست دادیم شاید هم با عذاب کودکی مان بزرگ شدیم.

من هم نمیدانم. 

همه ی ما ادمهای مثلا بزرگ اینهارا تجربه کرده ایم.

بهتر بگویم

با این افکار بزرگ شده ایم.

هر چند که هنوزم میگوییم.

[بزرگ شوم فلان کار را انجام میدهم یا فلان مقام را کسب میکنم]

اما وقتی بزرگ شویم متوجه می شویم که چطورکودکانه کودکی مان را از دست داده ایم.

وقتی بزرگ میشویم میگوییم.

[ای کاش کودک بودیم]

میدانید من حس میکنم دلیل این موضوع این است.

[در کودکی ذهنی ارام و بی دقدقه داریم و اوج موضوعاتی که ذهنماش را مغشوش میکند  همگی در دنیای عروسک هایمان خلاصه میشود]

شاید بخاطر همه ی ان پاکی هایی است که با بزرگ شدن و مرتکب گناه شدن از بین بردیمشان.

شاید بخاطر ان دروغ هایی است که در کودکی کوچک بودند و با بزرگ شدن ماهم بزرگ شدند.


بغض سکوتم شکست و این چنین.

درد های درونم به بیرون سرازیر شد.

سیل اشک هایم صورتم را خیس کرده بودند.

دانه های مرواریدی اشک هایم با قطرات باران گوهر بخش الهی مخلوط شده اند.

شدت باران بیشتر از قبل میشود و بغض من هم شکسته تر.

هق هقم در میان رعد و برق گم میشود .

دلم در گذشته مانند کوه های سترگ محکم بود اما اکنون این کوه های درون من دیگر در حال فروریختن هستند.

این کوه کوچک گرفته است.

ای دنیا میدانم فانی هستی اما دیگر چقدر؟.

نمی توانم خودم را کنترل کنم .

چندین سال است دلتنگم!.

دلتنگ تو هستم

هر بار که باران میبارد یاد او می افتم .

هر بار مانند گنجشکک کوچکی که در میان گرگ های وحشی مانده میشوم !.

دلم گرفته است و این گرفتگی باز نمیشود .

بغض آسمان با رعد و برق شکسته میشود ودل آسمان باز می شود.

دل من نیز احتیاج به یک رعد و برق دارد!.


عطرت برروی نبضم خود نمایی میکرد

خیسی اش را هر لحظه حس میکردم

ناگهان بر یادم امد تو که خودت نیستی عطرت چگونه باشد؟

نگاهی بر دستانم انداختم آری صاحب خانه ی رگهایم بود

با آن لباس قرمزش فرش قرمزی پهن کرده بود

نه برای آمدن کسی بلکه برای رفتن خودش

او کار خود را کرده بود.

لحظاتی بعد جسمی بود که روحش نبود،خونش نبود

اما انگشتری بود که ماه هاست از دست در نیامده بود.

 

#هستی_ح


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Rooz marregihaye zsv چای گرم